شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

عکس ومطلب و... برای کودکان

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

نظر دهی

نظر یادتان نرود

داستان های کلیه ودمنه

حکایتی بسیار زیبا از کلیله و دمنه درباره زود قضاوت کردن

دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند . در فصل بهار ، وقتی که باران زیاد می بارید ، کبوتر ماده به همسرش گفت : " این لانه خیلی مرطوب است . اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست . " کبوتر جواب داد : " به زودی تابستان از راه می رسد و هوا گرمتر خواهد شد . علاوه براین ، ساختن این چنین لانه ای که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد ، خیلی مشکل است ."

بنابراین دو كبوتر در همان لانه قبلی ماندند تا این که تابستان فرا رسید و لانه آنها خشک تر شد و زندگی خوشی را در مزرعه سپری کردند . آنها هر چقدر برنج و گندم می خواستند می خوردند و مقداری از آن را نیز برای زمستان در انبار ذخیره می کردند . یک روز ، متوجه شدند که انبارشان از گندم و برنج پر شده است . با خوشحالی به یكدیگر گفتند : " حالا یک انبار پر از غذا داریم . بنابراین ، این زمستان هم زنده خواهیم ماند . "

آنها در انبار را بستند و دیگر سری به آن نزدند تا این که تابستان به پایان رسید و دیگر در مزرعه دانه به ندرت پیدا می شد . پرنده ماده که نمی توانست تا دور دست پرواز کند ، در خانه استراحت می کرد و کبوتر نر برای او غذا تهیه می کرد . در فصل پائیز وقتی که بارندگی آغاز شد و کبوترها نمی توانستند برای خوردن غذا به مزرعه بروند ، یاد انبار آذوقه شان افتادند . دانه های انبار بر اثر گرمای زیاد تابستان ، حجمشان کمتر از حجم اولیه شان شده بود و کمتر به نظر می رسید . کبوتر نر با عصبانیت به پیش جفت خود بازگشت و فریاد زد : " عجب بی فکر و شکمو هستی ! ما این دانه ها را برای زمستان ذخیره کرده بودیم ، ولی تو نصف انبار را ظرف همان چند روز که در خانه ماندی ، خورده ای ؟ مگر زمستان و سرما و یخبندان را فراموش کردی ؟ " کبوتر ماده با عصبانیت پاسخ داد :

" من دانه ها را نخوردم و نمی دانم که چرا نصف انبار خالی شده ؟ "

کبوتر ماده که از دیدن مقدار کم دانه های انبار ، متعجب شده بود ، با اصرار گفت : " قسم می خورم که از همان روزی که این دانه ها را ذخیره کردیم ، به آنها نگاه نکردم . آخر چطور می توانستم آنها را بخورم ؟ من در حیرتم چرا این قدر دانه های انبار کم شده است . این قدر عصبانی نباش و مرا سرزنش نکن . بهتر است که صبور باشی و دانه های باقی مانده را بخوریم . شاید کف انبار فرو رفته باشد یا شاید موش ها انبار را پیدا کرده اند و مقداری از آنها را خورده اند . شاید هم شخص دیگری دانه های ما را دزدیده است . در هرصورت تو نباید عجولانه قضاوت کنی . اگر آرام باشی و صبر کنی ، حقیقت روشن می شود . "

کبوتر نر با عصبانیت گفت : " کافی است ! من به حرف های تو گوش نمی دهم و لازم نیست مرا نصیحت کنی . من مطمئن هستم که هیچکس غیر از تو به اینجا نیامده است . اگر هم کسی آمده ، تو خوب می دانی که آن چه کسی بوده است .

اگر تو دانه ها را نخوردی باید راستش را بگویی . من نمی توانم منتظر بمانم و این اجازه را به تو نمی دهم که هر کاری دلت می خواهد بکنی . خلاصه ، اگر چیزی می دانی و قصد داری که بعد بگویی بهتر است همین الان بگویی ." کبوتر ماده که چیزی درباره کم شدن دانه ها نمی دانست ، شروع به گریه و زاری کرد و گفت : " من به دانه ها دست نزدم و نمی دانم که چه بلایی بر سر آنها آمده است " و به کبوتر نر گفت که صبر کن تا علت کم شدن دانه ها معلوم شود . اما کبوتر نر متقاعد نشد ، بلکه ناراحت تر شد و جفت خود را از خانه بیرون انداخت .

کبوتر ماده گفت : " تو نباید به این سرعت درباره من قضاوت کنی و به من تهمت ناروا بزنی . به زودی از کرده خود پشیمان خواهی شد . ولی باید بگویم که آن وقت خیلی دیر است و بلافاصله به طرف بیابان پرواز کرد و پس از مدتی گرفتار دام صیاد شد . "

کبوتر نر ، تنها در لانه به زندگی خود ادامه داد . او از این که اجازه نداد جفتش او را فریب دهد ، خیلی خوشحال بود . چند روز بعد هوا دوباره بارانی و مرطوب شد . دانه های انبار ، دوباره چاق تر و پرحجم تر شدند و انبار دوباره به اندازه اولش پر شد . کبوتر عجول با دیدن این موضوع ، فهمید که قضاوتش درباره جفتش اشتباه بوده و از کرده خود خیلی پشیمان شد ، ولی دیگر برای توبه کردن خیلی دیر شده بود و او به خاطر قضاوت نادرستش تا آخر عمر با ناراحتی زندگی کرد .

پندها:

زود قضاوت نكنید. زود به انتهای قضیه نرسید و یكه به قاضی نروید یا در میان صحبت‌ها مدام دنبال درست و غلط نگردید. قبل از نتیجه گیری كردن در مورد حرف‌های دیگران كمی فكر كنید ؛‌ خصوصا اگر می‌دانید این صحبت فقط از یك احساس زود گذر نشات می‌گیرد



الاغی که بی مغز بود



روزي از روزها در جنگلي دور شيري زندگي مي كرد كه بسيار قوي بود و قدرت بسيار زيادي

داشت اما اين شير به سبب گذشت زمان پير و پير تر شده بود و بسيار ضعيف شده بود و قدرت اين

را نداشت كه به شكار برود براي همين بعضي از روز ها را با گرسنگي سپري مي كرد سرانجام

شير از اين وضع خسته شد براي همين روباه را صدا كرد و گفت سلام بر تو اي دوست عزيزم من

و تو سال ها است كه همديگر را مي شناسيم و دوستان بسيار صميمي هستيم براي همين من م

ي خواهم تو را به عنوان وزير اعظم خودم انتخاب كنم

روباه مي دانست كه شير از اين كار منظوري دارد ولي نمي توانست به او نه بگويد براي همين

گفت اي عاليجناب من اين افتخار را مي پذيرم

با اين حرف شير بسيار خوشحال شد و به روباه گفت آفرين بر تو ولي تو به عنوان يك وزير بايد به

مسائل غذايي من نيز توجه كني و براي من غذا تهيه كني

روباه كمي فكر كرد و گفت بله عالي جناب من اكنون براي پيدا كردن غذا مي روم

و وارد دشت شد كمي كه جلو رفت به يك الاغ چاق رسيد روباه خنديد و به طرف الاغ دويد و گفت

بالاخره پيدايت كردم هفده روز هست كه دارم به دنبالت مي گردم

الاغ گفت چرا؟

روباه گفت شير سلطان جنگل تصميم گرفته است كه تو را به عنوان وزير خود انتخاب كند

الاغ گفت اما من از شير مي ترسم شايد او مرا بكشد و بخورد چرا مرا به عنوان وزير اعظم

انتخاب كرده ؟ من مناسب وزير شدن نيستم لطفا مرا تنها بگذار

روباه گفت تو خصوصيات بي نظير خودت را نمي داني همين چيز است كه تو را جذاب كرده است

سلطان تو را خيلي دوست دارد چون تو عاقل مهربان و پر كار هستي

الاغ بيچاره فكر كرد كه شايد روباه راست مي گويد براي همين به روباه اعتماد كرد و همراه روباه

به ملاقات شير رفت وقتي كه آنها به شير رسيدند الاغ ترسيد و جلوتر نرفت

روباه گفت سلطان وزير اعظم خيلي خجالتي هستند دودل است بيايد جلو يا نه

شير گفت من از اين گونه شكسته نفسي ها خوشم مي ايد من خودم به پيشش مي آيم

و لنگ لنگان به طرف الاغ رفت الاغ از ديدن شير بسيار ترسيد و براي حفظ جانش فرار كرد

شير با خشم غريد و بر سر روباه فرياد كشيد و گفت تو سر من كلاه گذاشتي آنقدر گرسنه بودم كه

مي خواستم درسته قورتش بدهم برو و آن را برايم بياور در غير اين صورت تو را مي كشم

روباه گفت عالي جناب شما خيلي عجله كرديد بايد مي گذاشتيد او را نزديك تر كنم و بعد او را مي

كشتيد اكنون من مي روم و او را با خودم مي آورم

روباه رفت و الاغ را ديد و گفت تو موجود مسخره اي هستي چرا اون طور دويدي ؟

الاغ گفت خيلي ترسيده بودم فكر كردم شير مي خواهد مرا بكشد

روباه گفت خيلي احمق هستي اگر سلطان مي خواست تو را بكشد اين كار را مي كرد و تو جان

سالم به در نمي بردي

راستش سلطان مي خواست در مورد مملكت رازي به تو بگويد ولي من نبايد آن راز را مي شنيدم

حالا سلطان ما در مورد تو چه فكر مي كند با اين حال همراه من بيا و از او معذرت خواهي كن تو

نمي داني كه با خدمت به سلطان قدرتمند ترين حيوان خواهي بود همه ي حيوانات به تو احترام مي

گذارند و از تو طلب بخشش و رحمت مي كنند

الاغ دوباره فكر كرد كه روباه به او راست گفته بنابر اين موافقت كرد كه به نزد شير بازگردد

روباه و الاغ نزديك شير رفتند اين بار شير با خونسردي گفت خوش آمدي دوست من تو با نا

مهرباني دويدي و رفتي نزديك تر بيا تو وزير اعظم من هستي

وقتي الاغ نزديك تر شد شير به او حمله كرد و با يك ضربه ي محكم به سر الاغ او را كشت او از

روباه تشكر كرد وقتي كه مي خواست الاغ را بخورد روباه گفت سلطان درست است كه شما

گرسنه هستيد اما سلطان بايد قبل از غذا حمام كنند

شير كمي فكر كرد و گفت حرفت درست است

و براي حمام به كنار رود رفت در نبود شير روباه كمي فكر كرد و گفت من بودم كه با زحمت اين

الاغ را به اينجا كشاندم ولي شير با حماقت خود آن را از دست داد اين من هستم كه شايسته ي

خوردن بهترين قسمت الاغ هستم

بعد سر الاغ را شكافت و مغز الاغ را خورد

وقتي كه شير از حمام باز گشت متوجه شد كه سر الاغ شكافته شده و گفت پس چرا سر اين الاغ

شكافته شده

روباه گفت عالي جناب خودتان با يك ضربه سر اين الاغ را خورد كرديد و او را كشتيد

شير دوباره پرسيد پس مغزش كو ؟

  1. روباه گفت قربان الاغ ها كه مغز ندارند اگر اين الاغ مغز داشت كه دفعه ي دوم اينجا نمی آمد


میمون وفادار

در زمان هاي قديم در كشور هند يك مرد و يك زن زندگي مي كردند اين خانواده هيچ وقت صاحب

فرزندي نمي شد براي همين مرد تصميمي گرفت در يك صبح او به بازار رفت و يك ميمون خريد

از آن پس شادي بر خانه حكم فرما شد زن و مرد ميمون را مثل بچه ي خود دوست داشتند مدت ها

گذشت تا اينكه مرد و زن صاحب يك بچه شدند و شادي آنها بيشتر شد در يك روز زن براي خريد

ميوه به روستا رفت قبل از رفتنش به مرد گفت كه هيچ وقت بچه را با ميمون تنها نگذارد بعد از

گفتن اين جمله زن به سمت روستا حركت كرد بعد از رفتن زن مرد مدتي از بچه و ميمون مواظبت

كرد اما حوصله اش سر رفت براي همين براي قدم زدن به بيرون از خانه رفت در راه با چند نفر

از دوستانش روبرو شد و گرم صحبت با آنها شد براي همين خيلي دير به خانه برگشت بعد از

گذشت چند ساعت زن با يك صبد ميوه به خانه برگشت وقتي كه وارد خانه شد ميمون در حالي كه

غرق در خون بود به طرف او رفت زن با ديدن او جيغ بلندي كشيد صبد ميوه را روي سر ميمون

انداخت و به سمت اتاق بچه دويد وقتي كه به تخت بچه رسيد ديد كه بچه به راحتي در تختش

خوابيده بدون هيچ زخمي زن از اين اتفاق متعجب شده بود ناگهان چشمش به بدن مار بي جاني افتاد

كه شكمش پاره شده بود زن كه دليل خوني بودن بدن ميمون را فهميده بود به طرف در ورودي خانه

دويد در آنجا ميمون را ديد كه بيجان روي زمين افتاده بود ميمون به خاطر ضربه ي سختي كه به

سرش خورده بود مرده بود زن به خاطر اينكه عجولانه دست به اينكار زده بود ناراحت شد او با

چشمان اشك آلود خم شد و به ميمون نگاه كرد ميمون مرده بود


شیر سازها


در سال ها پیش چهار دوست بودند که سه نفر از آنها قدرت ماوراالطبیعه داشتند ولی دوست

چهارمی هیچ قدرتی نداشت روزی از روز ها این چهار دوست وارد جنگل شدند و متوجه

استخوان های حیوانی شدند دوست اولی گفت اینها استخوان های شیر هستند

دوست دومی گفت چطور است این شیر را زنده کنیم.

سه دوست معجزه گر قبول کردند اما دوست چهارم مخالفت کرد اما سه دوست دیگر هیچ توجهی

به او نکردند یکی از دوست ها استخوان های شیر را کنار هم گذاشت دیگری گوشت و خون شیر

را با آب و خاک و یک قطره خون به وجود آورد دوست سومی خواست که شیر را زنده کند که

دوست چهارمی جلویش را گرفت و گفت صبر کن اگر این شیر را زنده کنی او همه ی ما را می

خورد.

اما باز هم دوستانش به او توجه نکردند دوست چهارم گفت خیلی خب پس صبر کنید تا من از اینجا

دور شوم و بعد شیر را زنده کنید.

بقیه هم موافقت کردند دوست چهارم تا می توانست از آنجا دور شد سه دوست دور هم جمع شدند و

دوست چهارم با خواندن یک ورد شیر را زنده کرد شیر زنده شد نعره ای کشید و به طرف سه

دوست حمله کرد و همه را تکه تکه کرد.


غاری که حرف میزد

روز روزگاری در جنگلی بزرگ و دور شیری بود که نتوانسته بود شکار کند برای همین خیلی

عصبانی و گرسنه بود همینطور که به طرف خانه اش می رفت متوجه غاری شد به طرف غار

رفت و فهمید که در غار موجودی زندگی میکند پس گفت بهتر هست پشت این درخت منتظر باشم

وزمانی که جانور بیرون آمد به او حمله کنم

برای همین پشت درختی پنهان شد و مدتی منتظر شد اما موجودی از غار بیرون نیامد پس گفت حتما

جانور به بیرون رفته بهتر است درغار پنهان شوم و در آنجا به او حمله کنم .

آن غار خانه ی یک روباه بود وقتی که روباه برگشت خواست وارد غار شود که متوجه رد پای

شیر شد سپس گفت فکر کنم جانور بزرگی در غار است بهتر است از ماجرا سر در بیاورم پس با

فریاد گفت سلام غار عزیز و سکوتی وحشت ناک در آنجا حکم فرما شد روباه گفت چرا با من

حرف نمی زنی زمانی که بر می گشتم تو به من خوش آمد می گفتی نکند مرده ای اگر با من حرف

نزنی می روم در غار دیگری زندگی می کنم.

شیر هم که نمی خواست روباه از چنگش فرار کند گفت سلام روباه عزیز خوش آمدی به اینجا

همین که روباه صدای شیر را شنید با سرعت از آنجا دور شد شیر هم که فهمیده بود چه کلکی

خورده از غار بیرون آمد و گرسنه به سمت خانه اش رفت .


گرگ زوزه کش


در زمان های قدیم در هند دو دوست صمیمی بودند که یکی گرگ و دیگری یک روباه بود آن ها

هرشب به مزرعه خیار می رفتند و تا جا داشتند می خوردند می خوردند و می خوردند در یکی از

شب ها زمانی که گرگ و روباه خیار می خوردند گرگ گفت رفیق عزیزم می دانی امشب چه

حسیبه من دست داده ؟روباه گفت معلومه که نه ؟ خب بگو چه حسی ؟

- می خواهم زوزه بکشم

- چی ؟می دانی این کارت چقدر خطرناک است

- چه خطری از کی تا حالا زوزه کشیدن خطرناک شده

- اگر تو زوزه بکشی مزرعه دار ها بیدار می شوند و می آیند کتکت می زنند

- برو بابا مگه تو پدرم هستی

- پدر که نه ولی دوستت که هستم

- دوستم هستی پدرم که نیستی

- خیلی خب پس صبر کن من بروم بیرون بعدش تا می توانی زوزه کشیدن باشه

- باشه

سپس روباه با سرعت از مزرعه بیرون رفت و گرگ هم شروع کرد به زوزه کشیدن

صدای گرگ چنان گوش خراش بود که مزرعه دار ها از خواب پریدند سپس هر کدام

وسیله ای برداشتند و به طرف مزرعه رفتند و در آنجا گرگ را دیدند سپس با هر چه که در دست

داشتند به طرف گرگ دویدند و تا قدرت داشتند الاغ را زدند زدند و زدند

یک ساعت بعد

مزرعه دار ها گرگ بی جان را به بیرون از مزرعه پرت کردند و رفتند چند لحظه بعد روباه

پیدایششد و به طرف گرگ رفت و گفت ببین با این هنرت با خود چه کردی ؟

گرگ گفت لعنت بر دهانی که بی موقه باز شود


امتحان کارتون های قدیمی

10کارتون قدیمی نام ببرید

مانندافسانه ی سه برادر 1-............................

2-.............................. 3-............................

4-.............................. 5-............................

6-.............................. 7-...........................

8-.............................. 9-...........................

10-............................

10حیوان کارتونی نام ببرید وبنویسید که مربوط به چه کارتونی است

1- .............................مربوط به کارتون..........................است.

2-..............................مربوط به کارتون..........................است.

3-.............................مربوط به کارتون...........................است.

4-.............................مربوط به کارتون...........................است.

5-..............................مربوط به کارتون...........................است.

6-..............................مربوط به کارتون...........................است.

7-..............................مربوط به کارتون...........................است.

8-..............................مربوط به کارتون...........................است.

9-..............................مربوط به کارتون...........................است.

10.............................مربوط به کارتون...........................است.

داستان قسمت اول پینو کیو تا قسمت دوم

(قسمت اول)

داستان پينوکيو (قسمت اول)

روزي روزگار ي ، نجار پيري به نام ژپتو زندگي مي کرد که آرزو داشت پسري داشته باشد . روزي او يک عروسک خيمه شب بازي ساخت و اسم او را پينوکيو گذاشت . پيرمرد در دلش آرزو مي کرد که اي کاش اين عروسک يک پسر بچه واقعي بود . در همان شب يک پري مهربان به کارگاه نجاري ژپتو پير آمد و تصميم گرفت تا آرزوي او را برآورده سازد .

او با چوب دستي طلائي خود به آن عروسک چوبي زد و دستور داد تا آن عروسک جان بگيرد و در يک چشم به هم زدن پينوکيو جان گرفت . پري مهربان به پينوکيو گفت : اگر تو پسر شجاع ،و فداکاري باشي ، روزي تو يک پسر واقعي خواهي شد . سپس پري رو به جيرجيرک روي تاقچه که اسمش جيميني بود کرد و گفت از اين به بعد تو بايد مواظب رفتار پينوکيو باشي و به او خيلي چيزها ياد بدهي

اين در خواست خيلي بزرگي از جيميني بود او مي بايست مثل وجدان پينوکيو عمل مي کرد و به او ياد مي داد چه جيز خوب است و چه چيز بد . صبح روز بعد وقتي ژپتو پير عروسک خود را جان دار يافت بسيار خوشحال شده و او را راهي مدرسه کرد و به جيميني گفت : تا راه را به او نشان دهد و مواظب او باشد اما پينوکيو بجاي رفتن به مدرسه به چادر خيمه شب بازي رفت .

رئيس عروسک گردانها که مرد بدي بود با ديدن پينوکيو به او قول داد که او را معروف کند و پينوکيو با خوشحالي به صحنه نمايش رفته و شروع به سرگرم نمودن حاضرين کرد اما بعد از نمايش عروسک گردان بد جنس پينوکيو را در يک قفس زنداني نمود . شب هنگام پري مهربان پيدا شد و به پينوکيو گفت : که چرا به مدرسه نرفته است .

داستان پينوکيو (قسمت اول)

پينوکيو به پري دروغ گفت و گفت که او را دزديده اند و به اينجا آورده اند ناگهان بيني پينوکيو شروع به دراز شدن کرد . پري به او لبخندي زد و گفت : پينوکيو تاوقتي که دروغ بگويي بيني تو همچنان دراز مي شود . بالاخره پينوکيو به پري راستش را گفت و بيني اش به جاي اولش برگشت . پري به پينوکيو گفت : اين بار تو را مي بخشم . اما اين آخرين بار است و يادت باشد تا پسر خوبي نباشي هميشه يک عروسک چوبي باقي مي ماني و تبديل به يک بچه واقعي نمي شوي .

قسمت دوم

حتماً به خاطر ميآوريد كه گربه نره و روباه مكار به پينوكيو توصيه ميكردند سكه هايش را بكارد تا درخت سكه به دست آورد. او را به دشتى دعوت كردند و وعده دادند كه اگر سكه هايش را اينجا بكارد ظرف يك شب درختى پر از سكه ميرويد.

پينوكيو خام شد و سرمايه اش را زير خاك كرد اما فردا ديد نه تنها درختى پر از سكه در كار نيست بلكه همان پولهايى را هم كه زير خاك كرده بوده از دست داده.

حال ببينيم اين ماجرا تمثيل چيست.

آدمى داراى نفسى است كه همواره خواسته دارد، يكى از خواسته هاى ما به دست آوردن انرژى بيشتر است. نيروهاى منفى همواره ازين خواسته ها استفاده ميكنند تا تسلط را بر دست گيرند واگر فريبشان كارگر افتد، به راحتى انرژيهاى ما را به يغما ميبرند.

گاهى انسان با طمع اينكه لذت بيشترى از زندگى ببرد فريب نداى نفس اماره را ميخورد كه به او ميگويد:

"ميتوانى خيلى زود و بى زحمت به خواسته هايت برسى."

اما همه تجربه كرده ایم كه هيچ آسايشى بدون مشقت و در اندك زمان به دست نميآيد. اصلاً اين يكى از نشانه هاى نيرنگ نيروى منفى است كه شناسايى آن را براى شخص دانا آسان مينمايد.

ما هر روز با چنين مسائلى روبرو ميشويم؛

براى به دست آوردن نشاط در اندك زمان، ممكن است انسان از موادمخدر استفاده نمايد ولى فردايى ميرسد كه از خواب بيدار ميشود وميبيند نيروى منفى همان شادمانى و خوشى و آرامشى را كه داشت را هم از او گرفته.

همانطور كه ميدانيم در جهانبينى، انرژى معادل پول قرار گرفته و در داستان پينيكيو هم اشاره به همان انرژى هاست كه اگر در راه درست از آن استفاده نماييم ذره ذره انرژيمان افزايش ميابد كه البته قدرى زحمت دارد، درست همانند كسى كه سرمايه اوليه اش را صرف خريد مغازه و كالا ميكند، در مقابل شخصى كه سرمايه را خرج ميكند و در برابر لذت زودگذر آن را از دست ميدهد.


اگر بخواهيم اثر "كارلو كلودى" اين عارف بزرگ را از نظر جهان بينى مورد كاوش قرار دهيم، هر قدم پينيكيو خود حكايتى است.

بنابر اين در قسمت سوم همين مقاله وارد دهكده احمقها خواهيم شد.







عکس هایی از کارتون قهرمانان تنیس

اینبار عکس قهرمانان تنیس را در اختیار شما گذاشتیم بهترین وبلاگ کودکان نظر یادتان نرود خداحافظ تا عکس های دیگر

عکس های از دیجیمون ها

عکس هایی از دیجیمون هاواقعا عکس های خوبی هستندحتما نگاه کنید

رابین هود ودیگر شخصیت های این کارتون

این هم عکس های از رابین هود امیدوارم که برای شما جالب باشد رابین هود یکی از کارتون های قدیمی است

عکس های شرک ودوستانش

عکس های شرک وفیونا و بچه هایش

عکس های پینو کیو

این هم عکس هایی از پینو کیو امیدوارم که از این عکس های زیبای پینو کیو خوشتان امده باشد راستی این پسر را که می شناسید

امتحان نام های شخصیت های کارتونی

نام های شخصیت های زیر را بنویس

.......................................






................................










.................................














..............................

















.............................






















..................................












..............................


















...............................


موفق باشید



12